کسب درآمد و فروشگاه اینترنتی ماجرای آیینه‌هایی Ú©Ù‡ به سوریه برده شد
close
تبلیغات
ثبت لینک و بنر در اینجا
درآمد عالی با فروش فایل
ایجاد اپلیکیشن اندروید
تبلیغات بنری و متنی
loading...
YourAds Here YourAds Here

اخبار مربوط به شیشه بری و شیشه سکوریت

بازدید : 16
سه شنبه 11 بهمن 1401 زمان : 18:28

ماجرای آیینه‌هایی که به سوریه برده شد
ماجرای آیینه‌هایی که به سوریه برده شد
«یک آیینه قدی بلند داشتیم که حسن‌آقا برده بود شیشه‌بری و به قطعات کوچک تقسیم کرده بود و با زهرا نشسته بودند و دور آنها را با نوارچسب‌های رنگی می‌پوشاندند که تعدادی از آن آیینه‌ها را با خود ببرد سوریه.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، شهید حسن احمدی چهاردهم مهرماه ۱۳۵۸ در خانواده‌ای انقلابی و مذهبی در روستای حسن‌آباد در بخش کرون شهرستان تیران‌وکرون به دنیا آمد و سال ۱۳۷۷ به خدمت در لشکر زرهی ۸ نجف اشرف مشغول و پس از آموزش داوطلبانه با هدف مبارزه با تروریست‌ها و دفاع از حرم حضرت زینب (س) عازم سوریه شد. این شهید مدافع حرم بیست‌وپنجم مهرماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.

سمیه احمدی، همسر شهید در جلد ۷۷ کتاب پنج دقیقه با بهشتیان به روایت آخرین روزهای حضور او در ایران پرداخته است: «قرار بود هجدهم مهرماه اعزام شود. خیلی گریه کردم. مدام تماس می‌گرفتم ببینم راهی شده یا نه، تا اینکه گفت معلوم نیست برویم و نگران نباش. اما فردای آن روز، روز اعزام بود.

از شب قبل زهرا با حسن‌آقا با هم نشسته بودند و کاردستی می‌ساختند. قرار بود برای مدرسه یک بادبادک درست کند که تا دیروقت با هم بیدار ماندند و بادبادک را با هم ساختند. یک آئینه قدی بلند داشتیم که حسن‌آقا برده بود شیشه‌بری و به قطعات کوچک تقسیم کرده بود و با زهرا نشسته بودند و دور آنها را با نوارچسب‌های رنگی می‌پوشاندند که تعدادی از آن آئینه‌ها را با خود ببرد سوریه. با اینکه زهرا ۱۱ ساله بود، اما درک و فهم بالایی داشت. از حسن‌آقا سوال می‌پرسید که این آئینه‌ها به چه کار می‌آید و او هم با صبر جواب می‌داد. صبح زود بیدار شد و بادبادک زهرا را امتحان کرد و تا دم در با او رفت و خداحافظی کرد.

مقالات دیگر: شیشه بری غرب تهران

دو، سه ساعتی با ریحانه رفتند بیرون. تا لحظه آخر وسایلشان را هنوز کامل آماده نکرده بودم. وقتی می‌خواست برود سفارش بچه‌ها را خیلی کرد. گفت: خیلی مواظب بچه‌ها و خودت باش. دوست دارم بچه‌ها را زهراوار و زینب‌گونه بزرگ کنی. سفارش‌هایش را که کرد. گفتم: یک شرط دارم. گفت: هر شرطی باشد قبول می‌کنم فقط نگو که نروم… گفتم: ان‌شاءالله که می‌روی و سالم برمی‌گردی، اما اگر شهادت نصیبت شد، شفاعت من و بچه‌ها یادت نرود. در جوابم گفت: تو فقط دعا کن تا شهید بشوم، ثواب شهادتم مال شما و ثواب جهادم مال خودم. منتظرتان می‌مانم و به من قول داد که شفاعت ما را هم بکند. قبل از خداحافظی هم رو به من کرد و گفت: اگر شهید شدم برای شهادتم گریه نکنید.»

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

درباره ما
اطلاعات کاربری
نام کاربری :
رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    چت باکس
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • Ú©Ù„ مطالب : 91
  • Ú©Ù„ نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ امروز : 0
  • Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 292
  • بازدید سال : 412
  • بازدید Ú©Ù„ÛŒ : 1660
  • کدهای اختصاصی